TAAFT
Free mode
100% free
Freemium
Free Trial
Deals
Create tool

aspen mcdivitt

@aspenmcdivitt Tasks: 28
🛠️ 1 tool 🙏 14 karma
Apprentice
Joined: October 2024

aspen mcdivitt's tools

  • gade
    AI storyteller: Craft captivating tales with ease.
    Open
    46
    1
    5.0
    12
    Released 1y ago
    100% Free
    شهناز با قدم‌های آهسته وارد حیاط مدرسه شد. ذهنش هنوز درگیر صحبت کوتاهش با حبیب بود. ناگهان صدایی آشنا او را از افکارش بیرون کشید: "شهناز! اینجایی؟" سرش را بالا آورد و نسرین، خواهر حبیب را دید که با لبخند به سمتش می‌آمد. شهناز لبخند کمرنگی زد. "سلام نسرین جان. چطوری؟" نسرین با هیجان گفت: "خوبم. راستی می‌دونستی امشب برام خواستگار میاد؟" قلب شهناز فرو ریخت. پس حبیب راست می‌گفت. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. "مبارکه عزیزم. حالا کی هست این خواستگار خوش‌شانس؟" نسرین با شرم خندید. "پسر عموی دوستم مریم. چند باری تو مهمونی دیدمش. پسر خوبیه." شهناز دست نسرین را فشرد. "امیدوارم همه چیز خوب پیش بره." زنگ مدرسه به صدا درآمد. دختران با عجله به سمت کلاس‌ها دویدند. در طول روز، شهناز نتوانست تمرکز کند. فکرش مدام پیش حبیب و قولی که برای فردا داده بود می‌چرخید. یعنی چه برنامه‌ای داشت؟ موقع زنگ آخر، معلم ادبیات از شهناز خواست شعری بخواند. او با صدایی لرزان شروع کرد: *"دلم گرفته از این روزها، از این شب‌ها* *از این نگاه‌های پر از حرف و لب‌های خاموش..."* اشک در چشمانش حلقه زد. نسرین با نگرانی به دوستش خیره شده بود. وقتی زنگ خورد، نسرین شهناز را کنار کشید. "چیزی شده؟ حالت خوب نیست." شهناز سرش را تکان داد. "چیزی نیست. فقط کمی خسته‌ام." نسرین مشکوک نگاهش کرد اما چیزی نگفت. شهناز با قدم‌های سنگین از مدرسه خارج شد. نمی‌دانست فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، اما قلبش پر از امید و اضطراب بود...
0 AIs selected
Clear selection
#
Name
Task